ماهانماهان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

پسر گلم آقا ماهان

يا امام حسن

  امشب که فرشتگان سخن می گویند گویا سخن از زبان من می گویند ذکر لبشان شنیدنی تر شده است در ارض و سما حسن حسن می گویند * خاک قدمش شمیم جنت دارد در هر نفسش عطر اجابت دارد اعجاز محمدی ست در چشمانش از بس که به جد خود شباهت دارد  * ای زمزمه صبح و نسیم ادرکنی آئینه رحمان و رحیم ادرکنی ای در کرم و سخاوت و آقایی بی خاتمه ، ایها الکریم ادرکنی * مانند علی لحن فصیحی داری در چهره خود نور ملیحی داری آقا حرم الله شده دلهامان در هر دل بی تاب ضریحی داری ...
13 مرداد 1391

اولين مولودي

الان كه دارم اين پست رو براي پسرم مينويسم ماهان نيستش آخه امروز تولد امام حسن مجتبي بوده   براي همين ماهان به همراهه مامانش و مامان بزرگش و عمه هانيه و خاله نجمه اش رفته مولودي اين اولين مولوديه كه تا حالا رفته   ...
13 مرداد 1391

آقا دختره

سلام امروز آخرين روز از 3 ماهگي ماهانه و فردا من و ماماني بايد ببريمش براي واكسن 4 ماهگي خداكنه ماهان بدقلقي نكنه من و مامانش كه استرس زيادي داريم امشب آخرين عكس هاي 3 ماهگيش رو انداختيم ولي با عكس هاي گذشته اش فرق دارن خودتون توي ادامه ي مطلب ميتونيد عكساي اين آقا خانومي رو ببينيد به پسرم نخنديدا عكس ها توي ادامه مطلب هستن     من رو شناختيد؟؟؟؟؟؟ بابايي قربون اون چشات بشه       ...
11 مرداد 1391

زمزمه ي كودك

کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا ! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا ! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا ! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی. خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد ...
10 مرداد 1391

وقتي بابا هومن كوچولو بوده

توي عكس سمت راست بابا هومن 5سالشه و توي سمت چپي شش سالشه                                                                                                                             ...
9 مرداد 1391

افطار خونه مادر جون

امروز افطار خونه مادرجون(مامانه مامان مينا) دعوت بوديم ا ز شب قبلش رفتیم و شب اونجا خوابیدیم.ولی چه خوابیدنی؟ آقا ماهان مگه تا صبح خوابيدن؟ساعت  6 صبح  يادشون اومد بايد بخوابه براي افطار هم خاله نجمه و دايي بهرام اينا هم دعوت بودن مبينا و درسا كوچولو هم كلي شيطوني كردن الان هم اومديم خونه و ماهان بغل عمه هانيه اش داره بازي ميكنه خدا كنه امشب راحت بخوابه   ...
9 مرداد 1391

پسري بد حموم شده

  ماهان جون تو كه وقتي حموم ميرفتي همش ميخنديدي چرا تازگيها توي حموم گرييييييييييه ميكني؟؟؟؟؟؟؟ اصلا نميزاري مامان منير بشورتت.پسر جان اين كارا خوب نيست هاااا توي حموم گريه راه ميندازه ولي تا مياد بيرون شروع ميكنه به خنديدن اصلا انگار نه انگار اين پسره بوده داشته گريه ميكرده اول اينجوريه بعد اينجوري ميشه ...
7 مرداد 1391

باز هم واكسن

خيلي سخته... ماهان جون يه هفته ديگه بايد بريم واكسن 4 ماهگيت رو بزنيم خدا كنه به خوبي و خوشي اين مرحله رو سپري كني خدا كنه اذيت نشي... خيلي برامون سخته ببينيم پسره نازمون داره درد ميكشه ولي چه كار ميشه كرد؟ براي سلامتيه خودته عزيزم قربون خوابيدنت ...
5 مرداد 1391